نفس مامان ،آبتین عزیزتر از جاننفس مامان ،آبتین عزیزتر از جان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

آبتین گل پسر مامان

دفتر خاطرات کودکی آبتین جان

به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد!

    بچه که بودم وقتی شبها میدیدم مادرم نصفه های شب با صدای جیغ و داد بچه ها خواب به   چشمش نمیاد دنبال یه جای دنج میگشتم و با اوقات تلخی از اینکه گریه ی بچه بیدارم کرده   غرزنان به خواب ناز فرومیرفتم و توی دلم میگفتم : اه این مامان هم عجب حوصله ای داره   با این گریه های بی امان و...   دم صبح که باز مامان پا میشد و میرفت  نون گرم میگرفت و بساط صبحانه و راهی کردن   بچه های قد و نیم قد به مدرسه با هزار مکافات! تازه می بایست به فکر تمیز کردن خونه و پختن   ناهارباشه ! و بازشلوغی بی امان بچه ها و دل خون شدن مامان از بس تذکر میداد بچه برو سر   درست! بچه غذاتو بخور! ...
11 ارديبهشت 1392

بزودی...

  این روزها چندان مجال نوشتن ندارم اما بزودی خواهم آمد با کوله باری از عکس و ناگفته های بهاری !
8 ارديبهشت 1392

پنجمین سالگرد ازدواج بابا و مامان !

                    چقدر زود گذشت !   انگار همین دیروز بود ! آن قلبهای بیقرار که در سینه میتپید و آن نفسهای سرشار که امید   به رگ رگ زندگی میریخت !   و من زیر آن تور سپید دلی داشتم به وسعت جهانی که جز تو نمی دانستی اش و تو را توی آن نگاهِ   سرشار رازی بود که جز من نمی دانستمش !   انگار همین دیروز بود ! تشمالها به عشق می نوازند و دستمالها به مهر برمی آیند   و من" لچک "از آستاره و " می نا " از حریر آسمان میستانم برای حنا بستن به دستهای زیست !   و تو  کُرِ" چوقا " به وَرِ بیقرار! ، &nbs...
2 ارديبهشت 1392
1